«دلاورمرد کوچک» | بخش دوم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید علی رحمتيان، دهم شهريور 1345 در روستاي شريفآباد از توابع شهرستان اردكان چشم به جهان گشود. پدرش حسن، در شهرداري كار ميكرد و مادرش مريم نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. با بسيج در جبهه حضور يافت. دوم آبان 1362 ، در محور فكه- چزابه توسط نيروهاي عراقي به شهادت رسيد. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در امامزاده محمد شهرستان كرج به خاك سپرده شد.
بخش پایانی خاطره خودنگار شهید «علی رحمتیان» را در ادامه میخوانید:
«سواری گرفتن از عراقیها»
«...درهمین اثنا بود که من از روی عراقی به زمین افتادم چون او از ناحیه پا مجروح شد و من از روی او به زمین افتادم و نارنجک را محکم گرفتم که منفجر نشود. پس از مدتی که بچه متوجه عملکرد من و سوارشدن بر روی عراقیها شدند، شروع به تشویقم کردند و پس از مدتی امدادگران شروع به مداوا کردن و تمام سر و صورت من شدند و فقط یکی ازچشمهایم بازبود که بتوانم ببینم. انگار جراحات وارده بیشتر ازآن بود که من تصورمیکردم مدتی در یکی ازکانالها دراز کشیدیم.
چون درد زیاد بود تحمل نکرده به عقب برگشتم به محلی رسیدیم که دیگر مجروحین نیز آنجا بودند یکی از آنها من را صدا زد و گفت: علی به نزدیکش رفتم و دیدم یکی از برادرانی است که باهم آمده بودیم و او هم از ناحیه شکم مجروح شده بود، اسمش اسماعیل بود.
تصمیم گرفتیم که به عقب برگردیم به او گفتم: من زیر بغل تو را میگیرم و چون من خوب نمیتوانم ببینم، تو راه را به من نشان بده. شروع کردیم به راه رفتن و از برادران دیگر راه را میپرسیدیم.
همانطور پیش میرفتیم، ازطرفی مواظب بودیم که یک وقت روی میدان مین نرویم. هرقدربیشتر دور میشدیم صدای گلولهها کمتر میشد و خلاصه به جایی رسیدیم که مجروحین دیگرنیز آنجا بودند. نشستیم و چون هوا خیلی سرد بود، پتویی روی خود انداختیم. بعدازمدتی، ماشین تویوتائی آمد و به برادران گفت: هرکس میتواند عقب ماشین سوارشود. بعد به من گفتند: شما صبرکن، آمبولانس میآید. من گفتم: میتوانم سوارشوم و خلاصه سوارشدم. برادران طوری نشستند که هرچقدرجاشود، دیگران هم سواربشوند. خلاصه همه سوارشدن و ماشین حرکت کرد. نزدیک صبح بود چون جای تیمم کردن نبود. نماز راه به همان وضع در ماشین خواندم. صبح شده بود.
« بستری شدن در بیمارستان»
ما به پشت جبهه رسیده بودیم و لباسهایم را تا میشد در آوردند و برادران بنیادشهید آدرس مرا پرسیدند و من را از ماشین پیاده کرده و دربرانکارد گذاشته و سوار برهلیکوپتر کردند و به دزفول آوردند و در بیمارستان پایگاه ازمن عکسبرداری کردند.
بعدازمدتی، به پایگاه شکاری آوردند و از آنجا باهواپیما به شیراز منتقل کردند و درتمامی این مدت چشمهایم بسته بود. من از صدا تشخیص میدادم که وضع چگونه است.
یک هفته هم در شیراز بودم. دراین مدت نمیتوانستم غذابخورم و به من سرم وصل کرده بودند و بعدازیک هفته، چون مقداری حالم بهتر شده بود، توانستم غذا بخورم.
خودم انتقالی گرفته با هواپیما به تهران آمدم. دربیمارستان لبافی بستری شدم حدود 20روز در آنجابودم و بعد مرخص شدم و به کرج آمدم.
«عملیات مسلمبن عقیل»
در عملیات «مسلم بن عقیل» مرحله دوم که تعریف کردم. درموقعی که بچه ها مشغول سنگر کندن بودن من هم شروع کردم. برای خودم سنگر بکنم ازصبح مشغول بودم نزدیک بعدازظهربودکه تقریبا تمام شده بود فقط قسمتی ازسقف آن مانده بود و سنگر را که با کمک یکی از برادران بهصورت دونفری ساخته بودیم.
خلاصه سنگر را تمام کردیم، دوستم به من گفت: علی بیا برویم دم تدارکات من گرسنه هستم. چیزی بگیریم و بخوریم. ما راه افتادیم. حدود ده متر از سنگر دور نشده بودیم که یک خمپاره 60 به زمین خورد. چون مادر پایین بودیم ترکش به مانخورد اما نتوانستیم هیچگونه عکس العملی ازخود نشان بدهیم.
«لطف و عنایت خدا»
به پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم خمپاره درست وسط سنگرخورده است و این لطف الهی بود که به ما آسیبی نرسید. سنگر را دوباره تا شب درست کردیم که شب را در آنجا استراحت کنیم و این هم یکی از عنایات خدا بود که ما از سنگر بیرون رفتیم.
چون اگر آنجا میماندیم، تکهتکه میشدیم. در یکی ازهمان روزها که نگهبانی میدادم، دو نفر از خدمه توپهای 106 آمدند، روی تپهای که من بودم.
عراقیها به فاصله دوری ازما قرارداشتند. من به این برادران گفتم که همانطورکه شما آن را با دوربین میبینید آنها هم شما را میبینند. بی احتیاطی نکنید و بیایید پشت تپه اول، تصمیم گرفتند پل را بزنند اما گلوله های 106 برای آن کار ضعیف بود. تصمیم گرفتند تانکی را بزنند. فکر کردند، گفتند: ممکن است تانک نباشد و ما اشتباه کنیم. آخر تصمیم گرفتند یک سنگر دوشکا کاتیوشا را بزنند. 106 را روبهراه کردند و جلوی سنگر من یعنی جلوی تپه گذاشتند که قشنگ در دید عراقیها بود.
«موج انفجار»
یکوقت دیدم که بارانی از گلولههای مختلف برسر ما باریدن گرفت. آن برادران که عقبنشینی کردند. من درگوشهای ازسنگر مانند گلولهای جمع شده بودم و خمپاره و گلولههای دیگر همچنان میآمد و وجب وجب آنجا را میزدند که گونیهای سنگرهای بغلی به هوا پرتاب میشد و به زمین میخورد.
کلاه کاسکتی که سرم بود، براثر برخورد سنگ بزرگ به آن، وسطش فرو رفته بود. گرد و خاک زیادی شده بود. خلاصه سر و صورتم را خاک گرفته بود. وقتی که ساکت شدن بچه ها دویدن بالا و گفتن علی... علی... و دنبال من میگشتند و مقداری موج انفجار در من اثرگذاشته بود.
من را پیداکردند، باورشان
نمیشد، زنده باشم. با بیسیم خبردادند. آمبولانس آمد. من را به بهداری بردند و یک
آمپول به من زدند و کمکم حالم خوب شد. میخواستند من را به پشت جبهه منتقل کنند
که گفتم: حالم خوب است و بلند شدم و به برادران دیگر ملحق شدم.
«عهدی که بستهام»
اکنون من «علی رحمتیان» شانزده ساله، بین فکه و چزابه در عملیات والفجر با انفجار نارنجک مجروح شدهام. من هنگام عزیمت به جبهه با خدای خود عهد بسته بودم که تا آخرین قطره خون بجنگم.
حالا هم فقط مقدار کمی از من خون رفته است و حالا من اینهمه، خون دارم و تا آخرین قطره خون خواهم جنگید و این جنگ حالاحالا هست و ماهم هستیم.
والسلام
علیکم و رحمة الله و برکاته
پایان
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری